سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه آنچه را که می دانی بر زبان میاور که همین در نادانی تو بس باشد . [امام علی علیه السلام]
به دیدارم بیا

بیست و یکم آذر

فکر میکنم مغزم داره منفجر میشه. دلم میخواد تمام کاسه سرم رو خالی کنند. گاهی وقتا به خودم میگم از جون این دنیا چی میخوای. چرا نمی‌میری؟ اما دلیل واسه مردن پیدا نمی‌کنم. خسته شدم. ازترحم و غم چهره دیگران. مادر هرروز اسپند دود میکنه. میدونه من عاشق بوی دودشم. همه به طرز عجیبی از لحاظ فکری یکدفعه رشدکردند. شاید اگر زمانی تنها یکجا می‌نشستم وکاغذ وخودکار دستم بود، همه بطرز عجیبی سعی می‌کردند بفهمند روی کاغذها چی نوشتم. اما حالا می‌دونند که نباید این خلوت رو بهم بزنند. چون من جز این کاغذها جایی واسه خالی کردن دردهام ندارم.

روزهام شده پنجره، رختخواب، نوشتن. تاجایی‌که میشه اطرافم رو ساکت نگه میدارن. دکترم گفته کسی نباید آرامشم رو بهم بزنه. اما نگفتن کدوم آرامش. نگفته آتشی که درونم رو می‌سوزه و ویران میکنه چه‌جور آروم کنن. به خودم میگم که ای‌کاش همون روز توی بیمارستان مرده بودم. اما خدا منو به این‌دنیا سنجاق کرده. حتماً دلیلی هم واسه خودش داره.

نوشتم رخساره از بیماری ژنتیکی برام گفت. از معلولیت روبیک. و گریه میکرد. چنان تلخ‌ودردمند که منو به شک می‌انداخت. رخساره اهل هرچیزی که بود اهل دروغ نیود.

اونروز بقدری بدحال شد که رزیتا او رو به اتاقش برد و منو بایک دنیا عجایب تنها گذاشت. پیرزن فشار خونش بالا رفته بود.

رزیتا وقتی که برگشت برام توضیح داد مادرش فشارخون عصبی داره و داروهاشو خورده و داره استراحت میکنه. رز مثل همیشه خیلی کم‌حرف و محجوب رو به‌من نشست. برام قهوه سفارش داد و گفت : ((خیلی سخته گفتن این حرفها. اون هم به تویی که همه‌ما بهت بدهکاریم. خدا میدونه توی مریضی روبیک چی حال و روزی داشتیم. تنها امیدمون پیدا کردن تو بود شاید بتونیم روبیک رو چندروز بیشتر زنده نگه‌داریم. اما جستجو فایده‌ای نداشت. تو نبودی. بعداز دوسه ‌اه قطع امید کردیم. رفتن‌تو سرنوشت‌ما رو رغم زد. از تاریخ طلاقتون، هشت‌ماه بعد روبیک فوت شد و همه‌ما رو توی غم عظیمی فرو برد. روبیک تنها، غمگین و چشم به‌راه تو مرد. روبیک از عشق‌تو مرد. هیچوقت فکر نمیکردیم علاقه بین شما دونفر تااین‌حد عمیق باشه که عزیزما رو به اون‌روز بندازه. مادر بعداز اون حادثه چندماهی بیمارستان بستری بود. وضعیت عصبی‌اش خیلی بهم ریخته بود. همگی شوکه شده بودیم.

تامدتها کابوس شبانه‌مادر شده بودی. هرروز می‌گفت من دل مینو رو شکستم که خدا دل منو شکست. ))

چی می‌شنیدم. سرش فریادکشیدم بس‌کن این دروغها رو، روبیک من زنده است. روبیک من منتظر منه ... و از پا دراومدم. مثل خمیری که وارفته باشه. تپش قلبم خیلی بالا رفته بود. چشمهای آبی‌اش رنگ اشک به خودش گرفت. برام آب‌قند آورد و شونه‌هامو مالید. تونگاهش دیدم که انگار داره راست میگه. انگار اوهم دلسوخته بود.

خیلی طول کشید تاآروم شدم. بهش گفتم اون موقع که دنبالم می‌گشتید خودمو به‌جای دیگه‌ای تبعید کرده بودم و اینکه هیچ ردپایی ازم پیدا نکردید به خاطر این بودکه باماشین شخصی آقای صبوری نقل مکان کردم. اون موقع فرناز برای گرفتن اصل‌مدرک دانشگاهی‌اش اومده بود و وقتی حال‌وروز منو دید پیشنهاد کرد باهاش برم و توی شرکت پدرش مشغول بشم. منم یکروز بی‌خبر ساکم رو بستم، مدارکم رو برداشتم و راه‌افتادم. اما مرگ روبیک رو باور نمیکنم.

رزیتا گفت : به‌شرطی که آرامشت رو حفظ‌کنی و قول‌بدی بیقراری نکنی سر مزار اون می برمت.

بهش گفتم : آخه تا کی میخوای به این داستان ادامه بدی. خودم چندروز پیش روبیک رو دیدم. باهمین چشمهام. با هیمن دستهام لمسش کردم. توی ویلا چندبار ملاقاتش کردم. حتی با ماشینش منو به هتل رسوند.

ناباورانه نگاهم کرد و گفت : امکان نداره ! باغ که دوساله علناً متروکه است و هیچکس جرأت پاگذاشتن به اونجا رو نداره. حتی باغبون دیگه حاضر نیست اونجا بره. باغ از بین رفته. عمارت جز گردوغبار چیز دیگه‌ای نداره. بعداز مرگ روبیک هیچکس جرأت وارد شدن به اونجا رو نداره. باغبون می‌گفت از توی عمارت مدام صدای گریه میاد.

دیگه داشتم دیوونه میشدم. گفتم : پس اونی که من دیدم کی بود. وضعیت ساختمان اونجور که تو میگی بهم‌ریخته نیست.

رزیتا هم به‌شک افتاده بود. گفت : حالا موضوع رو روشن میکنیم.

لباس پوشید و قرارشد باهم به ویلا بریم. اتابک باغبون هم بعنوان شاهد همراهمون اومد. دلهره عجیبی داشتم. نمی‌خواستم قصه رزیتا رو باورکنم. آخه باعقل جور در نمی‌اومد. تمام راه رو به‌سکوت گذروندیم. خیلی طول کشید تا به ویلا رسیدیم. تمام وجودم می‌لرزید، اما به خودم اطمینان میدادم چیزهایی که دیدم خیالی نبوده. اتابک حاضر نمیشد بره تو. من، رزیتا، اتابک و راننده قرار شد که باهم وارد بشیم. کلیدانداختم و در رو بازکردم. اول اتابک و راننده رفتند و بعد ما رو صدا کردند و گفتند : اینجا هیچ چیزی تغییر نکرده.

وارد باغ شدیم. شوکه شدم. چی میدیدم. همه باغ ازبین رفته بود. از درختهای کهنسال باغ چیزی جز تیرک های چوبی چندشاخه که بیداد پاییز بعضی‌ها رو شکسته، چیزی باقی نمونده بود. از دور عمارت شل، وارفته و تاریک خودنمایی میکرد. مردها جلوتر ازما راه می‌رفتند. چیزی که با چشماهام می‌دیدم رو باور نمیکردم. رزیتا گفت : از آخرین باری که اینجا رو دیدم خیلی خرابتر شده.

وضع داخل عمارت خیلی وحشتناک بود. در رو که بازکردم چنان هوای سردی به صورتم کوبیده شد که خشکم زد. قشر عظیم غبار روی همه‌چیز نشسته بود. هوایی واسه نفس‌کشیدن وجود نداشت. سقف سالن آب داده بود. مقدار زیادی گچ روی زمین ریخته بود. هیچ نشانه‌ای از حیات دیده نمیشد. اتابک گفت : آقا که فوت شد می‌اومدم به گلها برسم اما از توی ساختمون مدام صدای گریه می‌شنیدم. یکبار گفتم بهتره برم جلو و این ترس رو تموم کنم. فکر میکردم خیالاتی شدم، اما وقتی رسیدم دم ساختمون چنان صدای گریه بلند بود که وحشت برم داشت. از پشت شیشه هم سایه دیدم. از اون تاریخ دیگه جرأت نکردم پامو اینجا بگذارم.

اما من تنها چیزی که حس کردم این بود که نتونستم روی زانوهام بایستم.

هوا دیگه داشت تاریک میشد و فضا وحشت انگیزتر. زیر بازوموگرفتند و تاکنار ماشین رسوندنم. سوار شدیم. میون راه مدام توی ذهنم کلنجار میرفتم که بفهمم خوابم یابیدار. بعد تصمیم گرفتم که حقیقت رو برای رزیتا تعریف کنم. از شب مهمانی براش گفتم تاملاقات با روبیک و حرفهایی‌که بهم زدیم. رزیتا فقط تلخ‌وغمگین سرش رو پایین انداخته بود وبه حرفهام گوش میداد. به خونه رسیدیم. اون شب قرارشد که اونجا بمونم. آخه وضع روحیم خیلی آشفته بود و هتل رفتن صلاح نبود.

رزیتا فکر میکرد که من خوابی عمیق‌وطولانی رو براش تعریف کردم. اما فقط خدا میدونه که همه اون قصه باور نکردنی حقایقی بود که من باچشمام دیدم و باقلبم لمس کردم.

دیروز بهم خبردادن بارندگی این چندروز باعث شده سقف ویلا پایین بیاد و از اون عمارت قدیمی، که روزی فرصت عاشقی‌های ما بود چیزی جز تل گچ و سیمان چیزی باقی نمونده.

حالا می‌فهمم چرا اون‌موقع تلفن ویلا جواب نمیداد، آب قطع بود و هربار که با روبیک ملاقات کردم شومینه روشن بود. من ازصدای سوختن چوب لذت می‌بردم اما روبیک به بوی چوب سوخته حساسیت داشت برای همین وقتایی که باهم بودیم اغلب از شوفاژ استفاده میکردیم. کی باور میکنه که من توی بیداری، درصحت و سلامت کامل عقل، چنین رویای باورنکردنی رو دیدم. این راز ویلا بود. ویلا به خاطرمن، عاشق غمگین خودش رو آراسته بود و حالا انگار فقط روزهایی که ماحضور داشتیم اون عمارت در قیدحیات بوده.

رزیتا و یکی از خدمه تاصبح بالای سرم نشستن. شوک عجیبی برای من بود. بین واقعیت و رویا دست‌وپا می‌زدم. فکر میکنم که اون شب تب کردم. چون مدام چیز خنکی پیشونیمو لمس میکرد. فرداش بهم گفتندتا صبح هذیان می‌گفتم. اون شب خواب دیدم توی باغ سبز و بزرگی گردش می‌کنم. یک‌بغل گل چیده بودم. می‌خواستم برای روبیک ببرم. انتهای باغ روبیک رو دیدم که مشتاقانه انتظارم رو میکشه. من به طرفش دویدم اما با صورت به شیء بی‌رنگ و سردی خوردم. مثل شیشه قطوری که تا آسمون بالا رفته بود. امکان اینکه بهم دسترسی داشته باشیم نبود. گلها از دستم افتاد. از پشت شیشه کف دستهامون رو بهم چسبوندیم. گریه کردیم. به زانو دراومدیم. اون شیشه خیلی سرد بود.

حالا بین من و روبیک مرگ حکومت میکنه. بی رنگ و سرد.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:26 عصر     |     () نظر